ماه شوم _قسمت سی و هفت

عشق یک خون آشام

یک نفس خون آشام ....

چشمکی زد و ادامه داد :خون تک شاخ.و لبخندی دوست داشتنی زد،

آدام با چشم های گرد شده گفت:چی؟امکان نداره،تو...تو یک هیولایی!

چشمان نقره ای رنگ آتریسا درخشید و گفت:امم فکر کنم هممون که اینجا هستیم یک نوع هیولا باشیم

ولی مطمئن باشیدمن از شیاطین و خون آشام ها خیلی بهترم مارتین گفت:خیلی مطمئن نباش

تو در اصل یک مالتسی!آتریسا لبخندی محو زد و گفت:نه درسته غذایم خون تک شاخه

ولی یک مالتس نیستم چون آن ها فقط در صورتی زندن که خون تک شاخ را بخورند ولی هامرا ها

با خون موجودات دیگر نیز می میتوانند زندگی کنند ولی غذای مورد علاقشون خون تک شاخه و صد

البته من مثل یک مالتس قدرتمند نیستم!باور کن خیلی دوست داشتم که باشم ولی الان که نیستم!

وقتی یک هامرا تغیراتش کامل بشه اولین غذایی که باید بخوره حتما باید خون تک شاخ باشه!

و اگه راه خروج نشونم ندید مجبورم بکشمتون چون واقعا قسمتی از روحم دوست نداره

شما ها بمیرید ولی برای من اصلا مهم نیست چون میشه گفت یک خصوصیت مشترک با مالتس ها دارم!

لبخندی  زد و گفت:اگه همون قسمت از روحم بزاره دیگه احساسات انسانی نخواهم داشت دقیقا

مثل یک مالتس کامل!مارتین با خونسردی گفت:تو اینجا بمون من خودم برایت پیدا میکنم!

آتریسا کمی چشمانش گرد کرد و بعد شروع کرد به بلند خندیدن و گفت:

فکر نکنم بتونی ولی...!خب باشد برایم بیار بهت 1 ساعت وقت میدم وگرنه همه ی این پسرهات میمیرند!

البته میدونی که خطرات این کار چقدر زیاده و توی دنیامون جرم محسوب میشه!نه؟مارتین سرش را

تکان داد و گفت:1 ساعت کمه ولی باز هم سعیمو میکنم اگه نشد میزارم خودت هم با من بیای

و با هم بگردیم!سرش را تکان داد و مارتین غیب شد!آتریسا دستانش را بالا آورد و به ناخن هایش خیره شد و

گفت:خیلی عجیبه نه!الان بودن یا نبودن شما دست من البته تا یک ساعت دیگه!نیکولاس به سردی

به او خیره شد همچین قدرتی بینظیر بود!آتریسا سرش را بالا آورد و به چشمان نیکولاس خیره

شد و نیشخندی را مهمان لبانش کرد و گفت:من همه ی خاطرات و یادمه نیکولاس

ولی نمیخوام اون قسمت وجودم بدونه تا وقتی واقعا نفهمم چی توی سرته!یک نیمه شیطان اصیل

هیچ وقت مهربان نمیشه نه؟و چشمکی کوچک زد،ادامه داد:مسخرس ولی به خودم این اجازه رو نمیدم

که ذهنت رو بخونم البته اگه تمام وجودم خالص شه و اون قسمت انسانی نباشه می خوندم

ولی اون قسمت عجیب مانع میشه!آه کشید دستش را بر روی قلبش گذاشت و

گفت:فعلا اختیار این، دست اون کوچولوِ!

نیکولاس درون ذهنش خواست که آتریسا قبل از پیمان هیچ وقت هامرای کامل نشه

***

چشمانم را باز کردم،هیچ چیز جز تاریکی مطلق نبود،انگار چشمانم بسته!

دلم ریخت،نکند کور شده باشم! داد زدم:سیاوش کجایی؟سیاوش نمیتونم جایی را ببینم!

صدایم در همه جا پخش شد،نور زیادی در همه جا پخش شد جوری

که مجبور شدم چشمانم راببندم!کم کم چشمانم را باز کردم این دفعه به جای تاریکی

مطلق در سفیدی مطلق بودم،هیچ جزسفیدی بینهایت نبود!

داد زدم:یعنی چی کسی اینجا نیست!دو قلوها!بابا...!صدای خنده های دیوانه باری

در همه جا میپیچید،کم کم خودم در اون سفید پیدا شدم ،جوری که انگار به آینه

نگاه میکردم!لبخندی تمسخر آمیز بر روی لبانش بود و با بیخیالی به

من نگاه میکرد و گفت:سلام آتریسا!ابرو هایم بالا رفت یعنی الان خودم

با خودم حرف میزدم؟گفت:جواب سلام رو نمیدی؟آه یکم بی ادبانه

نیست که جواب خودتو ندی؟آب دهانم را غورت دادم و گفتم:سلام!لبخندی زد و

گفت:خب بیا شروع کنیم من و تو به یک صحبت خیلی طولانی نیاز داریم،

باور کن خیلی وقته منتظره این فرصتم که با تو صحبت کنم!ابروهایم بالا رفت و

خود به خود گفتم:تو دقیقا کی هستی؟او هم ابرو هایش را مانند من بالا برد

و شرع کرد به خندیدن و گفت:یعنی تو واقعا با این ظاهری که دارم من را نشناختی؟؟

همم من تو هستم، آتریسا در اصل من و تو یکی هستیم اینجا هم که داریم

با هم حرف میزنیم ذهن تو است!گفتم:یعنی چی تو منی!آه از روی نا امیدی کشید

و گفت:فکر نمیکردم یک طرفم انقدر احمق باشد،ببین من و تو یکی هستیم فقط

من یک قسمت دیگر از وجودتم و تو قسمت دیگر در اصل من قسمت ماورأ تو هستم

و تو قسمت انسانی!چشمانم را بستم و گفتم:راحت حرفت را بزن تو هامرا ی وجودمی!

میتوانستم لبخندش را احساس کنم گفت:نه فقط هامرایت هرچیزی که تو را به یک دنیا

دیگر وصل کنه نیروهایت فقط به خاطر هامرا بودنت نیست!به هر حال بعدا خودت میفهمی

ما چیز های مهم تری داریم که در رابطه با آن ها حرف بزنیم!چشمانم را باز کردم و

دوباره به آینه ی خودم نگاه کردم،گفتم:چی؟آهی کشید:

ببین من و تو در اصل داریم با هم میجنگیم متوجه ی این موضوع هستی؟

توی این جنگ چهار تا راه را میتونیم انتخاب کنیم اولیش اینه که قبول کنیم

تو بردی دومیش اینه که قبول کنیم من بردم سومیش اینه که آنقدر جنگ را ادامه بدیم

تا بالاخره یکیمون بمیره و آخرین راه حل اینه که همدیگر را قبول کنیم!لبخندی زد

و گفت:بدون که اصلا دوست ندارم با خودم بجنگم ولی می خواهم

به تو یک بل بدم نظرت چیه؟؟بدون احساس نگاهش کردم

ادامه داد:خب میزارم تو انتخاب کنی هر تصمیمی که دوست داشتی.....!


نظرات شما عزیزان:

666
ساعت11:59---11 تير 1394
اين بار به صورت ناشناس اومدم هرچند فقط يه نفر اينجاس كه تو پايان هر خط به جاي نقطه نيشخند ميزاره اي ول داره باحال ميشه ^_^ من منتظرم!
http://8pic.ir/images/pzflcawkgvm5tsv8h2rh.jpg
هري رو بيشتر از همه دوست دارم
پاسخ: چه خوب که اومدی :) چه خوب خوشت اومد :) و هری خیـــــــــــــلی باحال شده :)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: ماه شوم,
نوشته شده دردو شنبه 25 خرداد 1394ساعت 19:21توسطaytena|


آخرين مطالب

Design By : Rihanna